مسخ و درباره مسخ

کافکا/ فرزانه طاهری
انتشارات نیلوفر/ 1200 تومان

بعد از چندتا کتاب نه چندان خوب، آدم لازمه یه کاری بکنه که مطمئن باشه درسته. مدت ها بود که می خواستم برای بار دوم مسخ رو بخونم. خیلی وقت ها هم پیش می اومد که – مثل همین خستگی از دست کتابای بی خود – بهانه داشتم، ولی درد ِ خوندنش رو نداشتم. اما این بار به اندازه کافی افسرده و خسته و کلافه از دست اطرافم (و شاید خودم) بودم که جز کافکا نمی شد.
مسخ رمان کوتاهی ست (یا داستان کوتاه بلند، چه فرقی می کنه) که اصلن زیاده گویی ندارد. حقیقت عریان است. لخت ِ لخت. همون طور هم بی رحم. از همون جمله اول این جوریه. خیلی با حوصله ولی درعین حال رَوون پیش می ره. شیوه روایتش عالیه، فوق العاده ست. نمی دونم دربارش دقیقن چی باید گفت، چی می شه گفت. آینه دنیای کثافتمونه یا این که ... . نمی دونم واقعن. یا این تعبیرات خشک تئوریک که چی می دونم داستانای کافکا طرح داره، پی رنگ نداره یا ... .
فکر می کنم تعبیر خود کافکا خوبه که می گفت من به الهام از بالا اعتقاد ندارم. متن باید از مغز استخوان بیرون بیاد.
اما نصف کتاب هم حرفای ناباکوفه. اول درباره خواننده خوب و هنر و تخیل و ... حرف می زنه و بعد به سراغ مقایسه تطبیقی مسخ می ره و بعد - هم شاید بشه گفت ساختارگرایانه – به سراغ مسخ.
سعی می کنه از پیش داوری فرار کنه و کسانی که درباره کافکا و داستانش پیش داوری کردن رو به انواع مختلف مسخره می کنه (منظور از پیش داوری یعنی نقد به اصطلاح روان شناختی – نویسنده محور متن که قبل از این که به سراغ متن بره، می ره سراغ نویسنده و حالات روانیش.) ولی بعضی جاها خودش اجتهادهای عجیب و غریب می کنه؛ مثل این که گرگور بال داشته یا ... .
ناباکوف رو دوست دارم. البته نظریاتش رو درباره هنر قبول ندارم و صد البته بی راه نمی دونم. احساس می کنم زیادی چارچوب مند و انعطاف ناپذیر فکر می منه. حرف خودش هم زیادی قبول داره! ولی در کل دوستش دارم. فرزانه طاهری مجموعه خوبی درآورده.
بار دوم در تیر 89

کسی می آید

یون فوسه/ تینوش نظم جو
نشر نی/ از سری دور تا دور دنیا/ شماره 12
142 صفحه/2000 تومان



من نمی فهمم. اصلن از این جور مسخره بازی ها خوشم نمی آد. فکر می کردم ترجمه اون اپرا (آدریانا ماتر از امین معلوف، شماره ششم مجموعه دور تا دور دنیا) یک اشتباه سهوی بوده ولی با دیدن این یکی ... .
یون فوسه باشه که باشه. قرار نیست چون نظم جو فکر می کنه که خیلی هنر می کنه و چنین متنی رو ترجمه می کنه – البته فکر می کنم با ترجمه اون، متن رو به افتضاح کشونده. من فرانسه بلد نیستم، ولی اسم فوسه اون قدر بزرگ هست که نمی تونم باور کنم متن اصلی هم همین قد بی خود باشه – من هم مجبور باشم لذت ببرم.
بعضی وقتا متن هایی هستن که باید چیزهایی رو قبلش خوند یا دونست و بعد به سراغشون رفت. مثل بوف کور هدایت. ولی گمون نمی کنم لذت نبردن از «کسی می آید» ناشی از عدم درک من باشه. اگر پست آبسورد ( یا آبزورد) بود، «لاموزیکا دومین» مارگریت دوراس هم پست آبسورد بود، (که اتفاقن خود نظم جو هم همینو می گه). پس حتی سختمه قبول کنم با مشکل من با فرمش بوده باشه. اصلن زبونش (زبون ترجمه) جوری بود که نمی شد وارد نمایشنامه شد. ریتمش هم مهم بود ولی در یک کلام خواننده سر کار نبود. اگر گذر به ناخودآگاه مهمه این متن، با این زبان خشک هیچ کاری نمی تونست بکنه.
اصلن احساس خوبی ندارم. احساس بچه ای که جای شکلات پوستش رو بهش قالب کرده اند.
مقاله انتهایی هم حرف های خوب داشت ولی به نظرم خیلی جای بحث داره که فکر نمی کنم جاش این جا باشه.
پی نوشت: بحث قسمت نظرات ارزش خوندن رو داره.
بار اول در خرداد 89

ناطوردشت

جی. دی. سلینجر/ احمد کریمی
نشر ققنوس/ 326 صفحه
چاپ هفتم/ 4900 تومان



وقتی می خواستم خوندنش رو شروع کنم، خوشحال بودم که بالاخره دارم می رم سراغش. نخونده مونده بودنش تو کتابخونم و تعریف های بی حد و حصر آدما و خود اسم سلینجر خیلی زجرم می داد. مسلمن با کلی پیش فرضای مختلفی که آدمای مختلف بهم داده بودن – که خوشبختانه حداقل داستانو لو نمی داد – شروعش کردم.
اولش اصلن جذبم نکرد. باعث شد بذارمش کنار. بعد از یه هفته تقریبن که وقتم کمی بازتر شد، حدود یک چهارمش رو خوندم. اصلن خوشم نیومد. اگه عادت نداشتم به زور هم شده، کتابی رو که شروع می کنم، نخونده نگذارم؛ دیگه سراغش نمی رفتم. نویسنده دوست داشت خواننده با شخصیت داستانش هم ذات پنداری کنه ولی چرا باید از کسی که ریشش رو با تیغ کند می زنه، فقط به این خاطر حالم بهم بخوره؟ (البته اذعان می کنم با تیغ کند و کثیف ریش تراشیدن کار آشغالیه ولی نمی تونم فقط به این خاطر از یه آدم بدم بیاد. باید دلایل دیگه ای هم باشه که اتفاقن بود ولی کلی گذشت تا ازشون حرف زد.) در کل از این قضاوتا زود و بی مورد زیاد داشت.
باز هم با یک وقفه طولانی – شاید یک ماه – برگشتم سراغش و این بار داستان رو تا ته خوندم. تا حد خوبی احساسم تعدیل شد و حتی آخرش از خوندن کتاب ناراضی نبودم. البته چندتا نکته مهم خیلی نظرمو جلب کرد. مثل این که (بر خلاف انتظارم) شیوه روایتش روان نبود. یعنی بعضی جاها حس می کردم نویسنده داره از بالا، داستان رو دست کاری می کنه. مثلن جایی که می خواد معلم انگلیسی سابقش رو ترک کنه به نظرم غیر واقعی و غیر منطقی اومد. مثال های دیگه ای هم یادم می آد که دیگه خیلی طولانی میشه. (به قول دوستان طرح ضعیف بود)
تو ادامه رمان، به خصوص آخراش احساس می کردم قلم نویسنده پخته تر شده یا بهتر بگم از اون ناشی گری اولش دراومده. بعضی جاهاش رو واقعن خوب در آورده بود؛ مثلن درگیریش با آسانسورچی که فضاسازیش تحسین برانگیز بود.
معمولن وقتی آدم کتابی به این حجم تموم می کنه، باید راضی باشه. من هم ناراضی نیستم. ولی احساس می کنم خیلی بیشتر از اونی که باید، ناطوردشت معروف شده. اصلن شاهکار نیست هر چند شروع خوبی می تونه برا نویسنده باشه. و این هم نظر شخصی منه البته.
پی نوشت: یه مدت حال پست گذاشتن نداشتم. کم کم داره حالم بهتر می شه.
بار اول در اردیبهشت و خرداد 89