جی. دی. سلینجر/ احمد کریمی
نشر ققنوس/ 326 صفحه
چاپ هفتم/ 4900 تومان
نشر ققنوس/ 326 صفحه
چاپ هفتم/ 4900 تومان
وقتی می خواستم خوندنش رو شروع کنم، خوشحال بودم که بالاخره دارم می رم سراغش. نخونده مونده بودنش تو کتابخونم و تعریف های بی حد و حصر آدما و خود اسم سلینجر خیلی زجرم می داد. مسلمن با کلی پیش فرضای مختلفی که آدمای مختلف بهم داده بودن – که خوشبختانه حداقل داستانو لو نمی داد – شروعش کردم.
اولش اصلن جذبم نکرد. باعث شد بذارمش کنار. بعد از یه هفته تقریبن که وقتم کمی بازتر شد، حدود یک چهارمش رو خوندم. اصلن خوشم نیومد. اگه عادت نداشتم به زور هم شده، کتابی رو که شروع می کنم، نخونده نگذارم؛ دیگه سراغش نمی رفتم. نویسنده دوست داشت خواننده با شخصیت داستانش هم ذات پنداری کنه ولی چرا باید از کسی که ریشش رو با تیغ کند می زنه، فقط به این خاطر حالم بهم بخوره؟ (البته اذعان می کنم با تیغ کند و کثیف ریش تراشیدن کار آشغالیه ولی نمی تونم فقط به این خاطر از یه آدم بدم بیاد. باید دلایل دیگه ای هم باشه که اتفاقن بود ولی کلی گذشت تا ازشون حرف زد.) در کل از این قضاوتا زود و بی مورد زیاد داشت.
باز هم با یک وقفه طولانی – شاید یک ماه – برگشتم سراغش و این بار داستان رو تا ته خوندم. تا حد خوبی احساسم تعدیل شد و حتی آخرش از خوندن کتاب ناراضی نبودم. البته چندتا نکته مهم خیلی نظرمو جلب کرد. مثل این که (بر خلاف انتظارم) شیوه روایتش روان نبود. یعنی بعضی جاها حس می کردم نویسنده داره از بالا، داستان رو دست کاری می کنه. مثلن جایی که می خواد معلم انگلیسی سابقش رو ترک کنه به نظرم غیر واقعی و غیر منطقی اومد. مثال های دیگه ای هم یادم می آد که دیگه خیلی طولانی میشه. (به قول دوستان طرح ضعیف بود)
تو ادامه رمان، به خصوص آخراش احساس می کردم قلم نویسنده پخته تر شده یا بهتر بگم از اون ناشی گری اولش دراومده. بعضی جاهاش رو واقعن خوب در آورده بود؛ مثلن درگیریش با آسانسورچی که فضاسازیش تحسین برانگیز بود.
معمولن وقتی آدم کتابی به این حجم تموم می کنه، باید راضی باشه. من هم ناراضی نیستم. ولی احساس می کنم خیلی بیشتر از اونی که باید، ناطوردشت معروف شده. اصلن شاهکار نیست هر چند شروع خوبی می تونه برا نویسنده باشه. و این هم نظر شخصی منه البته.
پی نوشت: یه مدت حال پست گذاشتن نداشتم. کم کم داره حالم بهتر می شه.
اولش اصلن جذبم نکرد. باعث شد بذارمش کنار. بعد از یه هفته تقریبن که وقتم کمی بازتر شد، حدود یک چهارمش رو خوندم. اصلن خوشم نیومد. اگه عادت نداشتم به زور هم شده، کتابی رو که شروع می کنم، نخونده نگذارم؛ دیگه سراغش نمی رفتم. نویسنده دوست داشت خواننده با شخصیت داستانش هم ذات پنداری کنه ولی چرا باید از کسی که ریشش رو با تیغ کند می زنه، فقط به این خاطر حالم بهم بخوره؟ (البته اذعان می کنم با تیغ کند و کثیف ریش تراشیدن کار آشغالیه ولی نمی تونم فقط به این خاطر از یه آدم بدم بیاد. باید دلایل دیگه ای هم باشه که اتفاقن بود ولی کلی گذشت تا ازشون حرف زد.) در کل از این قضاوتا زود و بی مورد زیاد داشت.
باز هم با یک وقفه طولانی – شاید یک ماه – برگشتم سراغش و این بار داستان رو تا ته خوندم. تا حد خوبی احساسم تعدیل شد و حتی آخرش از خوندن کتاب ناراضی نبودم. البته چندتا نکته مهم خیلی نظرمو جلب کرد. مثل این که (بر خلاف انتظارم) شیوه روایتش روان نبود. یعنی بعضی جاها حس می کردم نویسنده داره از بالا، داستان رو دست کاری می کنه. مثلن جایی که می خواد معلم انگلیسی سابقش رو ترک کنه به نظرم غیر واقعی و غیر منطقی اومد. مثال های دیگه ای هم یادم می آد که دیگه خیلی طولانی میشه. (به قول دوستان طرح ضعیف بود)
تو ادامه رمان، به خصوص آخراش احساس می کردم قلم نویسنده پخته تر شده یا بهتر بگم از اون ناشی گری اولش دراومده. بعضی جاهاش رو واقعن خوب در آورده بود؛ مثلن درگیریش با آسانسورچی که فضاسازیش تحسین برانگیز بود.
معمولن وقتی آدم کتابی به این حجم تموم می کنه، باید راضی باشه. من هم ناراضی نیستم. ولی احساس می کنم خیلی بیشتر از اونی که باید، ناطوردشت معروف شده. اصلن شاهکار نیست هر چند شروع خوبی می تونه برا نویسنده باشه. و این هم نظر شخصی منه البته.
پی نوشت: یه مدت حال پست گذاشتن نداشتم. کم کم داره حالم بهتر می شه.
بار اول در اردیبهشت و خرداد 89
اونی که نیلا زده رو بخون. ناتور دشت ترجمه محمد نجفی
پاسخحذف